آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

آیلا خانم

اول خرداد

امروز صبحمون(من و شما )از ساعت 4.5 صبح شروع شد.........   بعد از اینکه بابا جون بیدار شدن و شما هم صبحونه وقطره هات و میل کردی......ساعت 6.50 بود که دوتایی یه جشن شلوغ پر سر وصدا واسه تولدت گرفتیم...مامان اسپیکر ها رو به لبتاب وصل کرد که ولوم بالا باشه چون شما با آهنگ کردی بیشتر حال می کنی ....منم بیشتر آهنگ کردی انتخاب کردم.....اما جشن دو نفری مون فقط پخش موسیقی بود با صدای جیغ و هورا هورا و تولدت مبارک مامان....شما هم به وجد اومده بودی و مثلا می رقصیدی...خلاصه بعد یک ساعت که کلی خسته شده بودیم.......من شما رو به خوردن یک لیوان آب طالبی دعوت کردم....... آماده شدیم که بریم واکسن یک سالگی...
2 خرداد 1393

فردا...روز ...بزرگ

نفس مامان ..... فردا اولین سال روز... بهترین روز ....زندگی من وبابایه عمه جون (عمه زینب) اولین نفری بودن که طی تماس تلفنی بهت تبریک گفتن...خیلی جالب بود عمه بهت تبریک می گفت...شما هم با تلفن تو خونه تاب می خوردی وبلند بلند می خندیدی....اینگار می دونستی عمه جون چی میگن بعد خاله شهلا هم با پیامک تبریک گفت  " آیلا جونم تولدت مبارک" خاله مهتاب هم طبق معمول نگران اینه که چه کادوی واست بگیره که خیلی دوس داشته باشی میگه از اول اردیبهشت هر روز می ره بازار که یه چیز مناسب پیدا کنه ...ولی به دلیل وسواسی که داشته هنوز موفق نشده عمو رسول هم طی یه پیامک تبریک گفتند" "ای ناز تر از خواب شبم, آیلا جان سال روز شکفتن...
31 ارديبهشت 1393

تلفن

آیلا جونم یه مدتی این تلفن دمه دست نبود....اما یه روز از تو شلف واست آوردم...نگو که طلا خانم...مامان رو داری(حواست جمع که من دارم چیکار می کنم)از اون روز به بعد خودت میاریش ...ضمن اینکه به سمتش میری و تا بیاریش همش میگی a a a a  ... مامان جون ببخشی عکسات که پریدن ...زیاد دل و دماغ نوشتن ندارم این چند پستت رو خوب ننوشتم ...
31 ارديبهشت 1393

دستگیره آشپزی

این روزا ...ماشاا رو پنجه می ری و به چیزای که به فاصله 5 سانتی از لبه کابینت باشند دسترسی پیدا می کنی البته کار من سخت شده ........همش باید مواظب باشم هر چیزی رو کجا می ذارم جدیدا ...دستگیره رو میگری...سریع از من دور میشی که ازت نگیرمش.....بعد تو خونه تاب می خوری و هی این دستگیره رو در گردنت می پیچونی......تا جای که گلوت رو فشار بده میای پیشم و ازم کمک می خوای ...
31 ارديبهشت 1393

1....

نازنین مامان یک بهار , یک تابستان, یک پاییز, یک زمستان را دیدی از این پس همه چیز تکراری است جز مهربانی پس تا می توانی مهربان باش       از نیما یوشیج
31 ارديبهشت 1393

کرم کنجد

چند وقتیه واسه اینکه شما هم با ما غذا بخوری ....ما دیگه رو میز غذا نمی خوریم......سر سفره سه تای با هم غذا می خوریم اولین با بدونه اینکه من کاری بکنم.....داشتیم ماکارونی می خوردیم ...چون منم مشغول بودم به شما غذا می دادم....قاشقم رو سفره بود که متوجه شدم ...قاشق منو تو بشقاب بابا می زنی...بدونه اینکه چیزی گیرت بیاد قاشقو بسمت دهانت می بری......یه بار هم بابای با چنگال بهت طالبی داد...حالا منم هم تیکه های میو رو تو یه بشقاب کوچولو می ذارم بعد به چنگال می زنم........ چنگالو بهت می دم شما هم...با دستای نازت خیلی مرتب از چنگال استفاده می کنی و خودت می خوری جمعه گذشته19/2/93 بود...که حین صبحونه کرم کنجد رو با چنگالت بهت دادم که باهش سرگرم ش...
20 ارديبهشت 1393

مامان در محل کار

آیلا جونم مامانی....این روزا که میام اداره ,دلم واست یه ذره میشه همش بهت فکر می کنم,وقتای که خیلی خسته می شم خنده های بی نظیرت بیادم میاد ...دوباره شارژ میشم نفس مامان ....تا حالا که 11 ماه داری...هزار ماشالا به آب میگی AAAAA تازگیا وقتی شیر می خوای...به مامان می زنی با دهن صدای به به در میاری(زبونت رو به سقف دهنت می چسبونی و این صدا رو در میاری) هزار ماشالا دستت به خیلی چیزا می رسه....یه روز رو پنجه رفته بودی و با شونت(شونه سرت) به شیشه ادکلن رو میز توالت می زدی که کمی نزدیک شه بتونی با ذست برش داری (البته این با قطره مماخت می خواستی لوسیون خودت رو برداری) من که پنجره اتاق رو باز می زارم....از نزدیکش که رد میشی حتما...
14 ارديبهشت 1393

حموم آفتاب

مامان جون تابستون گذشته که شما خیلی نی نی بودی....بعد از حموم شما رو تو حیاط تاب می دادم که هم بدنت خشک شه هم کمی ویتامین دی بگیری.....حالا هم که نور خورشید بیشتر شده هر وقت وقت شه می برمت تو حیاط که حمومه آفتاب بگیری همیشه عینک تو اینطور در میاری                ...
14 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد