آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

آیلا خانم

سه سالگي

95.01.23 ديشب بابا ماموريت تهران بود. من طبق قول قبل كه به شما داده بودم.عكس ها و فيلمهاي زمان بارداري و يك سالگيت رو نشونت دادم...كلي با شوق وهيجان نگاه مي كردي از ايام بارداريم، كه تو شكم مامان بودي بيشتر خوشت اومد اين اولين باري بود كه اون فيلمها رو مي ديدي..چون خاله حسنا تازه بهار رو به دنيا آورده بود و از نزديك بارداري و تولد ني ني رو ديده بودي..به نظرم اومد كه حالا زمان مناسبي براي ديدن فيلمها و عكسا باشه واسه خودم هم خيلي شيرين بود.با هم نگاه مي كرديم..جاهاي كه من قربون صدقه تو مي رفتم(تو فيلم) يهو بازو من رو مي بوسيدي...بعضي جاها كه حركاتت شيرين بود(تو فيلم)...منم شما رو محكم بغل مي كردم ايام عيد ...تو ذه...
23 فروردين 1395

منظم

یه وسواس عجیبی داری میگی همه چیز باید سرجا خودش باشه.... البته وقتی سرگرم بازی هستی خونه رو زیر رو می کنی.....به طرز فجیح...بعد از بازی .... از من می خوای که مرتب کنم...وقتی هم میگم ایلا اسباب بازی هات رو مرتب کن... میگی من خسم...بلد نیسم...من دسم بنده. ..خلاصه همه ترفندی بکار می بری که انجام ندی اما اگه رو فرشی جمع شه یا متکا ... تو خونه باشه...یا پتوت جمع شده باشه....یادم دری جابجا شه...درب کمدی یا کشویی نیمه باز باشه....تموم سعی رو در مرتب کردنش بکار می بری وقتی هم که نتونی... میگی بلد نیسم بیا کبک   ...
31 مرداد 1394

اعصابم خرد شد

دیروز جمعه 31 مرداد 94 من رو از خواب بیدار کردی.....بعد گفتی... بذار بابا لالا...دلش اوف......خوبه شه ...بیار شه (بذار بابا بخوابه...دلش درد می کنه....خوبه شه بیدار میشه) اره دیگه ...فقط مامانه که باید بیدار شه من و بابا صبحونه می خوردیم...و با هم صحبت می کردیم.....گرم صحیت بودیم... من.... شنیدم چندبار من رو صدا کردی...ولی باباجون هم داشتن صحبت می کردن.... یهو صدات رو بلند کردی گفتی...مامان... اعصابم رو خورد کردی من و بابا....واسه چند ثانیه ...فقط بهم نگاه کردیم...واقعا مونده بودیم ...از کجا اینو یاد گرفتی بعد بابایی از ته دل می خندید......منم بغلت کردم....و محکم فشارت دادم.....گفتم....اصلا می دونی ...
31 مرداد 1394

با تو ام....و اولین قصه

نفس مامان ماشالله برامون....بهتر بگم....به نظرمون...خیلی بزرگ شدی ماشالله یه جامپ خوبی همه مراحل رشدت داشتی چه از نظر صحبت کردن و دایره لغاتت....و چه از نظر رشد جسمانیت برخی اصطلاحات رو خودت ابداع می کنی.....مث....مامان جونم دیگه فعل های منفی رو هم درس بکار می بری....نمیگی"نبیام"  میگی " نمیام " ولی بعضی از لغات رو می شنویی و در جای مناسب بکار می بری.....مث....بعضی وقتا که من متوجه شما نمی شم بهم میگی...م امان با توام یا اینکه وقتی سرو صدا زیاد باشه میگی سرم رفت دیروز واسه اولین بار شما رو بردیم شهر بازی.....من و بابایی سعی می کردیم که به باری ها هیجان بدیم..... جیغ می زدیم......
21 مرداد 1394

دیکشنری ایلا

کو...کجا (او( پشت( پو( انار سیب )سیپ( رفت )دف( ماه بابک )بابbaba( کیف ) دیف    کفش )پا( دمپایی )پا.محمد...آخه اولین بار که واست جلب توجه کرده دمپایی بود که محمد حسن پوشید عمو )ام( همه خانوما )ماما( همه آقایان )بابا( جز عمو رسول( زانو )زا( ریخت )خیس( پی پی           
3 دی 1393

آیلا و پایان 19 ماهگی

از اواخر 19 ماهگیت یاد گرفتی در ورودی حال رو باز کنی......مادر واست دمپایی خرید به عشق دمپایی هم شده ...بهم میگی پی پی داری.....تا حالا دوبار رفتی دستشویی....وای مامانم وقتی جیش می کنی کلی واسه جیش خوشحال میشی......دیشب من خیلی کار داشتم بابا جون شما رو بردن دستشویی بعد یه مدتی به بابا گفتی بریم....بابا هم از تو سرویس بهداشتی داد می زد )مامان  آیلا دستشویی نداره میگه بریم(...من گفتم کمی دیگه بمون مامان....یه کو چولو که گذشت بابا  گفت بیا مامان آیلا دستشویی کرد...   مامانم وقتی اومدم ...قیافه یه طوری شده بود....انگار ترسیده بودی.....انگار خجالت می کشیدی بعد من کلی واست دس زدم تشویقت کردم.....هوارا واست کشید...
3 دی 1393

آخرین واکسن

عزیز مامان خدا رو شکر آخرین واکسن رو هم زدی.....خیلی اذیت شدی.....تا دوروز ...اجازه نمی دادی واست کمپرس گرم ورد  بذارم ماشالا کامل همه چیز رو می فهمی....کلمات زیادی... دکتر..دفتر. ..ده..توپ...بیا....برو...دست...پا ....پول....مو....من..پشت... شیشه. .بده...نه....شل )شلوار(....پو( پشت )....اون....باد...ماه ....پ ( پرنده )....رو می و درس استفاده می کنی این روزا شدت و تکرار خراب کاری هات زیاد شده....یه روز سورمه من رو تخت و میز توالت ریخته بودی....یه روز هم لوازم آرایشی من و روغن مخصوص خودتو رو کامل رو خودت و زمین ریخته بودی...طوری که هر دو دست رو کامل روغنی کرده بودی...پیراهن و شلوارت رو هم همینطور.... کماکان به شدت...
3 دی 1393

آیلا از پله بالا می ره

مامان جون 25.7.93 بود  یه صبح جمعه ..... با یه هوای عالی....بعده صبحونه بابایی مارو برد ساحلی.....رفتیم کنار وسایل بازی ها که شما هم خوش بگذرون. ... عشق مامان از اینکه لذت می بردی......می دویدی بین وسایل بازی .....من و بابا کلی ذوق زده شدیم مهمتر از همه وقتی واسه اولین بار تونستی از پله سوروس به کمک نرده ها بالا بری. ...پایین بیای.....یه جامپينگ داشت ....که 
3 دی 1393

بدون عنوان

عزیزم عید قربون که بود صبحش که نماز صبح می خوندم....جلوم ایستادی....به نشون رکوع دولا شدی......بعد قنوت کردی. ...بعد  سجده رفتی....سجده که چه عرض کنم.....می خوابیدی )به شکم(....وای مامان با دیدن این صحنه به حدی به وجد اومدم که نگو.... یه عالمه خدا رو شکر کردم عزیزم یه کار جدید که یاد گرفتی البته.....از شیطنت ته...یه چیزی رو که می خوای من بهت نمی دم ....میایی و می بوسیم...wow... کلی دلم ضعف می ره و توان مقاومت ندارم سریع تسلیم می شم از دیروز خواسم کلمه وان رو نشونت بدم.....بردم حموم به وانت اشاره کردم ...گفتم وان آیلا رو پر از آب کنم که گلم حموم کنه..... حالا چن روز قبلش فن حموم خراب شده بود باب...
3 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد