سه سالگي

95.01.23

ديشب بابا ماموريت تهران بود. من طبق قول قبل كه به شما داده بودم.عكس ها و فيلمهاي زمان بارداري و يك

سالگيت رو نشونت دادم...كلي با شوق وهيجان نگاه مي كردي

از ايام بارداريم، كه تو شكم مامان بودي بيشتر خوشت اومد

اين اولين باري بود كه اون فيلمها رو مي ديدي..چون خاله حسنا تازه بهار رو به دنيا آورده بود و از نزديك بارداري

و تولد ني ني رو ديده بودي..به نظرم اومد كه حالا زمان مناسبي براي ديدن فيلمها و عكسا باشه

واسه خودم هم خيلي شيرين بود.با هم نگاه مي كرديم..جاهاي كه من قربون صدقه تو مي رفتم(تو فيلم)

يهو بازو من رو مي بوسيدي...بعضي جاها كه حركاتت شيرين بود(تو فيلم)...منم شما رو محكم بغل مي كردم

ايام عيد ...تو ذهنم ..عيد 95 رو با 94 مقايسه مي كردم

10 عيد 94 بود كه من شما رو از مامي گرفتم...ماشالله خيلي تغييرات چشم گيري داشتي

خيلي

طوري كه واقعا مستقل شدي..و واسه مهموني ..خريد..پيك نيك...من كاملا احساس مي كنم. كه شما

بزرگ شدي..از عهده خيلي از كارها بر مياي

تمام صحبت كردنات  رفتار ها و برخودها با تجزيه وتحليل و استدلاله..تو ايام عيد كه من با بچه هاي زياد

ديگه اي هم سرو كار داشتم ..متوجه تفاوت شما با اونا شدم...ماشالله ..خيلي خلاق تر بودي...كلا متفاوت بودي

با بابا جون كه در ميون گذاشتم...مي گفت :::دختر باباشه:::مثل باباشه

البته حق با ايشونه...خيلي از رفتارهات شبيه باباجونه...طوري كه بابا بعضي از برخوردهات رو درس حدث مي زنه

حتي بيشتر علايق مث ايشونه...

من خيلي دلم مي خواست مثل بابا باشي...و اعتماد بنفس بالا...خوش سخن(استاد سخن)..بابا خوب كلمات

رو كنار هم مي زاره و هميشه منظورش رو خوب بيان مي كنه::::

مامان....مث بابا باش..هميشه محكم وقوي..هميشه بدون تو بهتريني.و بهترينها مال توست