با تو ام....و اولین قصه
نفس مامان
ماشالله برامون....بهتر بگم....به نظرمون...خیلی بزرگ شدی
ماشالله یه جامپ خوبی همه مراحل رشدت داشتی
چه از نظر صحبت کردن و دایره لغاتت....و چه از نظر رشد جسمانیت
برخی اصطلاحات رو خودت ابداع می کنی.....مث....مامان جونم
دیگه فعل های منفی رو هم درس بکار می بری....نمیگی"نبیام" میگی "نمیام"
ولی بعضی از لغات رو می شنویی و در جای مناسب بکار می بری.....مث....بعضی وقتا که من متوجه شما
نمی شم بهم میگی...مامان با توامیا اینکه وقتی سرو صدا زیاد باشه میگی سرم رفت
دیروز واسه اولین بار شما رو بردیم شهر بازی.....من و بابایی سعی می کردیم که به باری ها هیجان بدیم.....
جیغ می زدیم...از خودمون ادا و اطوار در میاوردیم....اما شما متشخصانه....با حجب و حیا....نشسته بود
روی چرخ و فلک که بودیم من می گفتم وای می ترسم...شما که کنار بابا جون بودی...گفتی"در بسته آ....
جهت اشاره به در.....ترس نداره"
کلی هم از آبشار و ماشین سواری لذت بردی.........
شبا که می خوای بخوابی....من چند بار می بوسمت...شما هم منو می بوسی
وقتی هم از اداره بر می گردم....میگی "دلم خییی تن شد"
سوام....سلام گفتن شماس
شب بخیر....رو هم هر وقت بخوای بخوابی استفاده می کنی
از بین این همه قصه که برات میگ و می خونم....قصه شنگول منگول رو خیلی دوس داری
یه رو ز واسه خالی حسنا...اینطور قصه رو تعرف کردی
"یکی بود یکی بود....شنگول منگول و انگول...مامان پریا در باز نکنی....آ گلگه....در باز کرد...
همه رو مه مه کرد....وای...خوابم....سنگ...وای بزرگ شدم....آب مه مه...موووووورد...کموم
شد"
عزیز دل مامان...بعده تموم شدن قصه...من و خاله حسنا عملا قورتت دادیم