آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

آیلا خانم

آیلا جونم در ایلام.....

1392/11/26 13:39
نویسنده : پرنیان
315 بازدید
اشتراک گذاری

مامان جون چون مسیر کرمونشاه -اهواز کمی زیاده .....من و بابای برای اینکه گل زندگیمون اذیت نشه.....

ایلام رو بعنوان رست گاه مون  انتخاب کردیم..........خونه خاله مهتاب هم خیلی خوش می گذره......

شبیه یه مهده از بس پرهام اسباب بازی های  و سی دی  های مختلف داره اتاقشم رنگی پنگی.....

وصد البته ضربه گیر یهنی هر چی دلت خواست توش زمین بخور

 

شب ساعت 10 بود که به خونه خاله رسیدیم

پرهام جون هم از هرچی در چنته داشت مایه گذاشت

اینجا هنوز تو عالمه خواب بودی ...از اهواز تا ایلام رو راحت تو کریرت خفته بودی

در کمدشو باز کرد تا اونجای که قدش یاری می کرد...واست اباب بازی آورد

اصلا غریبی نمی کردی محو در دیوار شده بودی.....خودم می دونستم

 

توی این عکس ...من شما رو صدا می زدم که دوربین نو نگاه کنی...

پرهام می خواست سرت رو به سمت دوربین کنه.....

اما آخر شب از بغل بابابی اومدی پیشم...یه هو گریه افتادی.....نزدیک به 10دقیقه بی وقفه گریه

کردی که ترسیدم...خیلی تا حالا اینطوری نشده بودی...به بابا دادمت که لباس بپوشم بریم دکتر....بغل بابای خوابت برد ...... دکتر چیزی تشخیص نداد.....تا برگشت یه خون کماکان خواب بودی...می خواستم بذارمت روی تخت که بیدار شدی....انگار نه انگار  یک ساعت قبلش چیکار کرده بودی....مشغول بازی شدی...

تا اون موقع شما فقط می تونستی روی دست  وپات بایستی ......فقط سینه خیز به سمت اشیا می رفتی

صبح روز بعد بابا خواب بود من بیرون کار داشتم شما رو گذاشتم پیش خاله و رفتم....بعد دوساعت برگشت

دیدم خانم دسته گل به آب داده ..... کتاب بخوانیم پرهامو....

غروب عازم کرمونشاه شدیم

 

غروب 5 شنبه از کرمونشاه به سمت ایلام رفتیم92.8.30......خاله مهتاب و پرهام همراه ما بودن

پرهام تو این مدت یاد گرفته بود که باهات بازی کنه...برات شعر می خوند...ادا در می آورد...

ورجه ورجه با سرو صدا می کرد که شما رو بخندون...بعد که می خندیدی می گفت.... جان ......

که نزدیک خونشون بودیم...پرهام برات شعر خوند شما تحویلش نگرفتی گفت.....پرنس من ....

احتمالا از یکی از کتاب قصه هاش یاد گرفته بود....

راسی مامانم شما صبح روز سه شنبه 21 آبان  نودودو شروع کردی 4 دست وپا می رفتی

پرهام هنوز لباساشو عوض نکرده بود سخاوتمندانه در کمدشو واست باز کرد

مدتی که خاله مهتاب کرمونشاه بود.....یا ما خونشون بودیم...

حسابی ترو خشکت می کرد... واسه بریون رفتن آمادت می کرد....حموم می بردت...بدنت رو لوسیون میزد .....مامایت می کرد......مدام دستاتو می شست و..... از اینجور کارا .....خلاصه خوشبحالمون شده بود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابای ملیسا
7 آذر 92 13:44
با سلام . ضمن تبریک به خاطر وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسها و خاطرات قدیمی باباش ، به روز شد . خیلی خوشحال می شیم اگر سری به کلبه مجازی ملیسا خانم بزنید و با گذاشتن یه یادگاری زیبا ، خاطرات ملیسا رو زیباتر کنید . منتظرتون هستیم .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد