آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

آیلا خانم

نیس....نیس

عزیزه دلم با وجود اینکه این کلمه رو خیلی وقته بکار می بری ولی مامان واست نگفته چقدر قشنگ و به جا از این کلمه استفاده می کنی قبلنا یه چیزی رو  می خواستی....یا به یه وسیله خطر ناک نزدیک می شدی من از دسترست دورش می کردمو می گفتم "نیست .....نیست آناز ...برو مامان" یه روز دیدم با جا خلال دندون بازی می کنی ...من تو آشپز خونه بودم......اومدی کف دستات رو از هم جدا کردی گفتی e e dis  disبعد از من خواستی که دمبالت برم....منو به گوشه مبل ها بردی (جای که نمی تونستی خودت بری)و به جا خلال اشاره می کردی و می گفتی eeeeeبا یه حالتی انگار یه چیزی رو گم کرده بودی پیداش کردی اون لحظه دوس داشتم واقعا بخورمت....کلی خوشحال شدم م...
12 تير 1393

سومین کفش آیلا جون

ماشالا کفش قبلیات به پات کوچیک شدن این کفشا رو آخراء خرداد از کیانپارس واست خریدیم هم طبیه هم تابستونی بعده خرید هم....همون تو ماشین بعده خوردن بستنی تو بغلم خوابت برد یه  چند بار هم دمپایی های مامان رو امتحان می کنی راسی مامان جون اواسط خرداد 93 اولین النگوت رو در آوردم آخه کیپ دستت شده بود واست یادگاری نگهش می دارم .....که بزرگ شدی کلی باهاش حال کنی   زندگیم کفشات مبارک ...
11 تير 1393

13 ماهگی

اوه خیلی وقته ولست ننوشتم نازنینم ...این روزا واقعا کارم زیاد ......بعضی وقتا چن شب هم می گذره و وقت نمیشه یه سر به لبتاب بزنیم این دومین ماه رمضانی که تو با مایی ماه رمضون قبلی...شما تقریبا 50 روزه بودی......برنامه خواب و بیداریت دسم نیس.....راستش فراموشم شده اما ماشالا حالا....از پیش مربیت که تشریف میاری خونه....خیلی د ووم بیاری .....یک ساعته...بعد یه خواب عمیق داری تا نزدیک ساعت 9 بعد واسه یک ساعت بیدار می شی...من ...تند تند بهت آب میوه و غذا می دم ...شما می خوابی تا ساعت 3.5 یا نهایتا 4.5 یعنی مامان هم تقریبا سه ساعت می خوابه     ر اما گلم....هزار ماشالا به یه جا که بند نمی شی......از ...
11 تير 1393

خونه آقا جون

بعد رسیدن ما وطابق معمول همیشه آقا جون یه گوسفند سر بریدن با این تفاوت که این اولین باری بود که این صحنه رو از نزدیک می دیدین...گوسفند قربان سال گذشته شما شاهد سر بریدنش نبودین آقا جون به شما یاد داده بود که رو شکمت بزنی و بگی"زگه...زگه"شما هم می گفنی"جه گه...جه گه" هر وقت که آقا جونو می دیدی اینکار رو تکرار می کردی آقا جون هم کلی خوشحال می شد حالا هم که برگشتیم هر شب زنگ می زنه که با هات حرف بزنه... جالبه خاله مهتاب و شهلا جونم زنگ می زنن میگن می خوان با شما صحبت کنن من به کل فراموش کردن شب هم که بابا جون کباب کردن شما هم تو حیاط کلی دویدی...و نزدیک بابا می شدی و منشستی کمی که خستگیت در می...
23 خرداد 1393

مامان مهتاب

هر وقت که خاله مهتب باشه شما یه مامان مهربون جدید پیدا می کنی خاله مهتاب جون....کلی به شما می رسن حتی قطره هات رو که من روشون خیلی حساسم به نحو احسن به شما می دن....تموم مدتی که کرمونشاه بودیم منو بابایی باهم بیرون می رفتیم که به کارا برسیم ...با خیال آسوده و راحت شما رو خونه مانی می ذاشتم و می اومدم یعنی حتی 4 ساعت هم ممکن بود طول بکشه ولی من کاملا مطمئن بودم بابا هم می گفت :اگه مهتاب خانوم هم نبودن اینقدر خیال راحت بود" بر می گشتم انگار نه انگار که پیشت نبودم اصلا واسم ذوق نمی کردی همش دنبال خاله مهتاب بودی... مامان ....خاله جون واستون غذا درس می کرد ....بهت غذا می داد...میخوابوندت....حمومت می داد....بیرون می برت تو حیاط....پ...
23 خرداد 1393

جشن تولد

تصمیم رفتن به کرمونشاه صرفا گرفتن یه جشن تولد واسه شما بود اما از بس کار پیشومد نزدیک بود بدون جشن برگردیم خاله شهناز زحمت تدارکات جشن ومکان جشن وشام رو کشیدن....سه شمبه غروب  رفتیم خونه خاله شهناز ....منو خاله حسنا تزینات رو نصب کردیم.....خاله شهلا هدیه های شما رو کادو گرفتن...مانی وآیدا هم بادکنک باد می کردن....خاله ویدا و خاله فاطمه رو مبل نشستنو دستور می دادن که ما کجا بادکنک بزنیم خاله مهتاب هم که حسابی مامان شما شده بودن...بهت غذا می داد ...مامیت می کرد می خوابوندت....بعده 3 ساعت کارمون تموم شد بابا جون(عشقم )کیک شما رو که از شیرینی پزی آپادانا سفارش داده بودیم آوردن شما اصلا تو جشن همکاری نکردی ...حتی نتونستیم یه عکس خو...
23 خرداد 1393

اول خرداد

امروز صبحمون(من و شما )از ساعت 4.5 صبح شروع شد.........   بعد از اینکه بابا جون بیدار شدن و شما هم صبحونه وقطره هات و میل کردی......ساعت 6.50 بود که دوتایی یه جشن شلوغ پر سر وصدا واسه تولدت گرفتیم...مامان اسپیکر ها رو به لبتاب وصل کرد که ولوم بالا باشه چون شما با آهنگ کردی بیشتر حال می کنی ....منم بیشتر آهنگ کردی انتخاب کردم.....اما جشن دو نفری مون فقط پخش موسیقی بود با صدای جیغ و هورا هورا و تولدت مبارک مامان....شما هم به وجد اومده بودی و مثلا می رقصیدی...خلاصه بعد یک ساعت که کلی خسته شده بودیم.......من شما رو به خوردن یک لیوان آب طالبی دعوت کردم....... آماده شدیم که بریم واکسن یک سالگی...
2 خرداد 1393

فردا...روز ...بزرگ

نفس مامان ..... فردا اولین سال روز... بهترین روز ....زندگی من وبابایه عمه جون (عمه زینب) اولین نفری بودن که طی تماس تلفنی بهت تبریک گفتن...خیلی جالب بود عمه بهت تبریک می گفت...شما هم با تلفن تو خونه تاب می خوردی وبلند بلند می خندیدی....اینگار می دونستی عمه جون چی میگن بعد خاله شهلا هم با پیامک تبریک گفت  " آیلا جونم تولدت مبارک" خاله مهتاب هم طبق معمول نگران اینه که چه کادوی واست بگیره که خیلی دوس داشته باشی میگه از اول اردیبهشت هر روز می ره بازار که یه چیز مناسب پیدا کنه ...ولی به دلیل وسواسی که داشته هنوز موفق نشده عمو رسول هم طی یه پیامک تبریک گفتند" "ای ناز تر از خواب شبم, آیلا جان سال روز شکفتن...
31 ارديبهشت 1393

تلفن

آیلا جونم یه مدتی این تلفن دمه دست نبود....اما یه روز از تو شلف واست آوردم...نگو که طلا خانم...مامان رو داری(حواست جمع که من دارم چیکار می کنم)از اون روز به بعد خودت میاریش ...ضمن اینکه به سمتش میری و تا بیاریش همش میگی a a a a  ... مامان جون ببخشی عکسات که پریدن ...زیاد دل و دماغ نوشتن ندارم این چند پستت رو خوب ننوشتم ...
31 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد