14 ماهگی
عزیز دل مامان
امرئز صبح زود باهم رفتیم مرکز بهداشت....بیشتر مسیر رو خودت پیاده اومدی.....فقط یه کوچولو مامان بغلت کرد.....
کمی نمودار وزنت صعودی شده ....و نگرانم....از طرفی اصلا دل نمیاد بهت کم غذا بدم از طرفی هم نگران
افزایش وزنتم....اما خدا رو شکر جواب آزمایشات یه سالگیت خوب بود
نازنین دخترم 14 ماهگیت مبارک
تو 13 ماهگیت بود یه روز سحری...من میز رو واسه باباجون می چیدم که سحری میل کنن......شما تو اتاق
بودی بعد...oooooبا او او گفتن مثل اینکه از چیزی ترسیده باشی اومدی پیشم..........از اونجای که من وبابای
به همه احساساتت احترام می ذاریم(مثلااگر 10 بار پشت سر هم اب بخوای و مطمئن باشیم که تشنت
نیس....ولی واسه اینکه بهت اطمینان خاطر بدیم که متوجه منظورت هستیم بهت آب می دیم) من کارمو رها
کردم ...فکر کردم شاید عروسکی کتابی چیزی بخوای....اتاق تاریک بود به یه قسمتی از قالی اشاره می کردی
من متوجه چیزی نشدم...بعد با انگشت اشارت به کلید لامپ اشاره می کردی و اداء روشن کردن لامپ رو در
می آوردی بابا لامپ روشن کرد............بببببببببببببببله.....یه سوسک دیدیم....من که طبق معمول با دیدنه
آقایه سوسک یخ کردم شما رو محکم بغل کردم ...از اتاق بیرون اومدم....محکم می بوسیدمت و خدای
مهربون رو شکر می کردم که متوجه موجودوات زنده دیگه می شی...آخه چن روز قبل ترش به این فکر می کردم
"ایلا هر چی رو زمین میبینه به دهن می ذاره.........نکنه ...یه روزی ....سوسک.....وای خدایای من"
اما خدای مهربون با این اتفاق خیالمو راحت کرد
خیلی واسمون جالب بود با وجود اینکه اولین باری بود که سوسک می دیدی نسبت بهش این واکنش رو
داشتیماشالات باشه مامان جونم
چون منو بابایی کلی بوسیدیمت و تشویقت کردیم مطمئن بودی که کار خوبی انجام دادی....خودت
هم خوشحال بودی..........از اون روز بود که متوجه شدم موجودات زنده دیگه واست جالبن...تا جای که رفته
بودیم کرمونشاه عیادت آقا جون......با دیدن مگس و مورچه یه جا خشکت می زد بهش اشاره می کردی
و همش او او او می گفتی که منو متوجه کنی
یه غروب هم که رفته بودیم بابا جون لباساشو از خیاط بگیره...من و شما تو ماشین منتظر بودیم......
من خیاطی رو بهت نشون می دادم و واسط توضیح می دادم که بابا جون کجا رفتن و چرا رفتن واصلا خیاطی
چه جور جایه....البته اینا رو خیلی مختصر ...فقط می خواسم باهات حرف بزنم و گوشتو به یه سری کلمات
آشنا کنم...........از اونجای که شما علشق بیرون رفتنی...اطاف رو هم می پاییدی......که یه هو دیدم دوباره
با تعجب می گی او او او و به بیرون اشاهره می کردی......دختر گلم گربه دیده بودی......از این گربه چشم بر
نداشتی و هیچ چیز دیگه از بیرون توجهت رو جلب نمی کرد....گربه ناقلا هم کلی اداء و اطوار در میاورد
روز بعد که واسه یه کاری قرار بود با بابا بریم روستا من خیلی خوشحال شدم چون مطمئن بودم حیوانات زیادی
تو روستا که واست جالبن.........شما رو هم بردیم......با بابای رفتین تو لونه مرغا ......بابا کلی مرغ محلی
بهت نشون دادن....بعد تو طویله هم رفتین...از نزدیک گوسفند و گاو رو هم دیدی......محیط طویله واست جالب
بود...البته کلا ...ماشالا خیلی به جزئیات دقت می کنی