کرمونشاه ...آیلا .... 13 ماهگی
واسه عیادت آقا جون رفتیم کرمونشاه
تو مسیر درختا و کوه ها و ماشینا رو نشونت می دادم که حوصلت سر نره....بهشون اشاره می کردم ومی گفتم
wowایلا این رو ببین چه کامیون بزرگی....یه 2 ساعت هم خوابیدی .....بیدار شدی موز خوردی....تو مسیر هم
خیلی شیر می خواستی.......نزدیکایه کرمونشاه بودیم که یه ماشین از کنارمون رد شد شما بهش اشاره کردی
و گفتیo va wow و به ما نگاه می کردی.....من وبابا هم می گفتیم او چه ماشین خشکلی...."همینطوری که
بگیم اره متوجه شدیم"...خلاصه خونه آقا جون به تابلوها نگاه می کردی می گفتیwow همه هم باید تایید
می کردن اره چه تابلویه ...چه ساعتیه و...........
از اخرین بار رفتنمو 40 روز می گذشت...اما ماشالا خیلی چیزا یادت بود...........دفعه پیش آقاجون بهت نشون
داده بود که رو شکمت بزنی و بگی ...زگه زگه.....اقاجونو که دیدی رو شکمه خودت می زدی
وقتی فرده جدیدی می اومد خونه مانی اینا...می رفتی روبه روش دهنتو به نشونه ذوق کردن باز می کردی
ویه صدای در میاوردی......همش می رفتی جلوشون این اداء رو در میاوردی.......واسه خاله شهناز ...دایی
مسلم و....
ر
این دفعه خاله مهتاب نبود واقعا دس تنها بودم........
ولی کلی با خاله حسنا بازی می کردی.....شهلا که تا لنگ ظهر می خوابید...بارها و بارها می رفتی و
بیدارش می کرد........نیس همه روزه بودن تا 10 می خوابیدن....شماکه 11 شب می خوابیدی 4 صبح هم بیدار
می شدی می رفتی با هاشون.....سحری می خوردی....آقا جون رو هم بیدار می کردی......اونا که می
خوابیدن من بیدار می شدم...حول وهوش 7 به زور می خوابوندمت که بقیه بخوابن ....زحمت می کشیدی
30 مین می خوابیدی.....بعد بیدار می شدی....می رفتی رو سر تک تک شون.....با e ee گفتن یا خم و
راس شدن و اداء خنده در آوردن بیدارشون می کردی....ولی خاله شهلا حریف قدری بود کلی بهش سر
می زدی می خندیدی واسش متکا رو از رو سرش بر می داشتی.....می گفتی ش ش sha shaنیس من
می گفتم شهلا بیدار شو....شما هم اسمشو یاد گرفته بودی
خاله حسنا طفلک نای هیچ کاری رو نداشت اما شما رو بیرون می برد ....باهاشون خونه خاله پری رفتی
خاله واست بستنی خریده بودن...عمو ابراهیم هم واست شعر خونده بود......واسه مرغ مینای خونه
خاله هم کلی شکلک در آورده بودی
ر
این دفعه که مهتاب جونم نبود..... خاله حسنا رو تحویل می گرفتی هر جا می رفتی بهش می گفتی دمبالت
بیاد......آقا جون هم که مثلا استراحت می کردن.....شما شریکش شده بودی........ایشون تنقلات می خوردن
شما می خواستین....نون می خوردن شما می خواستی....دراز می کشیدن با اسباب بازیات می زدی تو
سرشون ...بیچاره بابام پتو رو می پیچوند دور سرش از دس شما بعد می خوابید......
آقاجون که جاشونو عوض می کردم مثلا می رفتن جلو تی وی متکاشو که می برد شما هم پتوشو دمبالش
می کشوندی که داری واسش میاریش...همه کلی تشویقت می کردن
ر
کلا این دفعه انگار احساساتت قویتر شده بود...با دیدن افراد به نحوه های مختلفی ابراز احساسات می کردی
خوشحالیت رو نشون می دادی....بیشتر می خندیدی....اخه دفعه های قبل اینطور نبودی
یه غروب هم دوتای رفتیم قصر بادی که بعد قصشو واست می گم
ر