آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

آیلا خانم

خونه آقا جون

بعد رسیدن ما وطابق معمول همیشه آقا جون یه گوسفند سر بریدن با این تفاوت که این اولین باری بود که این صحنه رو از نزدیک می دیدین...گوسفند قربان سال گذشته شما شاهد سر بریدنش نبودین آقا جون به شما یاد داده بود که رو شکمت بزنی و بگی"زگه...زگه"شما هم می گفنی"جه گه...جه گه" هر وقت که آقا جونو می دیدی اینکار رو تکرار می کردی آقا جون هم کلی خوشحال می شد حالا هم که برگشتیم هر شب زنگ می زنه که با هات حرف بزنه... جالبه خاله مهتاب و شهلا جونم زنگ می زنن میگن می خوان با شما صحبت کنن من به کل فراموش کردن شب هم که بابا جون کباب کردن شما هم تو حیاط کلی دویدی...و نزدیک بابا می شدی و منشستی کمی که خستگیت در می...
23 خرداد 1393

مامان مهتاب

هر وقت که خاله مهتب باشه شما یه مامان مهربون جدید پیدا می کنی خاله مهتاب جون....کلی به شما می رسن حتی قطره هات رو که من روشون خیلی حساسم به نحو احسن به شما می دن....تموم مدتی که کرمونشاه بودیم منو بابایی باهم بیرون می رفتیم که به کارا برسیم ...با خیال آسوده و راحت شما رو خونه مانی می ذاشتم و می اومدم یعنی حتی 4 ساعت هم ممکن بود طول بکشه ولی من کاملا مطمئن بودم بابا هم می گفت :اگه مهتاب خانوم هم نبودن اینقدر خیال راحت بود" بر می گشتم انگار نه انگار که پیشت نبودم اصلا واسم ذوق نمی کردی همش دنبال خاله مهتاب بودی... مامان ....خاله جون واستون غذا درس می کرد ....بهت غذا می داد...میخوابوندت....حمومت می داد....بیرون می برت تو حیاط....پ...
23 خرداد 1393

جشن تولد

تصمیم رفتن به کرمونشاه صرفا گرفتن یه جشن تولد واسه شما بود اما از بس کار پیشومد نزدیک بود بدون جشن برگردیم خاله شهناز زحمت تدارکات جشن ومکان جشن وشام رو کشیدن....سه شمبه غروب  رفتیم خونه خاله شهناز ....منو خاله حسنا تزینات رو نصب کردیم.....خاله شهلا هدیه های شما رو کادو گرفتن...مانی وآیدا هم بادکنک باد می کردن....خاله ویدا و خاله فاطمه رو مبل نشستنو دستور می دادن که ما کجا بادکنک بزنیم خاله مهتاب هم که حسابی مامان شما شده بودن...بهت غذا می داد ...مامیت می کرد می خوابوندت....بعده 3 ساعت کارمون تموم شد بابا جون(عشقم )کیک شما رو که از شیرینی پزی آپادانا سفارش داده بودیم آوردن شما اصلا تو جشن همکاری نکردی ...حتی نتونستیم یه عکس خو...
23 خرداد 1393

اول خرداد

امروز صبحمون(من و شما )از ساعت 4.5 صبح شروع شد.........   بعد از اینکه بابا جون بیدار شدن و شما هم صبحونه وقطره هات و میل کردی......ساعت 6.50 بود که دوتایی یه جشن شلوغ پر سر وصدا واسه تولدت گرفتیم...مامان اسپیکر ها رو به لبتاب وصل کرد که ولوم بالا باشه چون شما با آهنگ کردی بیشتر حال می کنی ....منم بیشتر آهنگ کردی انتخاب کردم.....اما جشن دو نفری مون فقط پخش موسیقی بود با صدای جیغ و هورا هورا و تولدت مبارک مامان....شما هم به وجد اومده بودی و مثلا می رقصیدی...خلاصه بعد یک ساعت که کلی خسته شده بودیم.......من شما رو به خوردن یک لیوان آب طالبی دعوت کردم....... آماده شدیم که بریم واکسن یک سالگی...
2 خرداد 1393

فردا...روز ...بزرگ

نفس مامان ..... فردا اولین سال روز... بهترین روز ....زندگی من وبابایه عمه جون (عمه زینب) اولین نفری بودن که طی تماس تلفنی بهت تبریک گفتن...خیلی جالب بود عمه بهت تبریک می گفت...شما هم با تلفن تو خونه تاب می خوردی وبلند بلند می خندیدی....اینگار می دونستی عمه جون چی میگن بعد خاله شهلا هم با پیامک تبریک گفت  " آیلا جونم تولدت مبارک" خاله مهتاب هم طبق معمول نگران اینه که چه کادوی واست بگیره که خیلی دوس داشته باشی میگه از اول اردیبهشت هر روز می ره بازار که یه چیز مناسب پیدا کنه ...ولی به دلیل وسواسی که داشته هنوز موفق نشده عمو رسول هم طی یه پیامک تبریک گفتند" "ای ناز تر از خواب شبم, آیلا جان سال روز شکفتن...
31 ارديبهشت 1393

تلفن

آیلا جونم یه مدتی این تلفن دمه دست نبود....اما یه روز از تو شلف واست آوردم...نگو که طلا خانم...مامان رو داری(حواست جمع که من دارم چیکار می کنم)از اون روز به بعد خودت میاریش ...ضمن اینکه به سمتش میری و تا بیاریش همش میگی a a a a  ... مامان جون ببخشی عکسات که پریدن ...زیاد دل و دماغ نوشتن ندارم این چند پستت رو خوب ننوشتم ...
31 ارديبهشت 1393

دستگیره آشپزی

این روزا ...ماشاا رو پنجه می ری و به چیزای که به فاصله 5 سانتی از لبه کابینت باشند دسترسی پیدا می کنی البته کار من سخت شده ........همش باید مواظب باشم هر چیزی رو کجا می ذارم جدیدا ...دستگیره رو میگری...سریع از من دور میشی که ازت نگیرمش.....بعد تو خونه تاب می خوری و هی این دستگیره رو در گردنت می پیچونی......تا جای که گلوت رو فشار بده میای پیشم و ازم کمک می خوای ...
31 ارديبهشت 1393

عکسات پرید

خیلی ناراحتم , در حدی که گلوم از شدت بغض سنگین شده همین حالا داشتم عکسای دوربین رو رو لبتاب می ریختم..........erorrداد.....بعد از بررسی متوجه شدم نزدیک به 150 مورد از عکس و فیلم های که تو 3 روز اخیر ازت گرفته بودم معیوب شده...... ببخشی مامان ر .کلی از شیطنتات از ,نماز خودنت و با تلفن حرف زدنت فیلم گرفتم...باورم نمیشه که نباشن ایشالا عمو رسول درستشون میکنه عکسات رو تو فولدر93.2.31 ذخیره کردم..... ...
31 ارديبهشت 1393

1....

نازنین مامان یک بهار , یک تابستان, یک پاییز, یک زمستان را دیدی از این پس همه چیز تکراری است جز مهربانی پس تا می توانی مهربان باش       از نیما یوشیج
31 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد