اول خرداد
امروز صبحمون(من و شما )از ساعت 4.5 صبح شروع شد.........
بعد از اینکه بابا جون بیدار شدن و شما هم صبحونه وقطره هات و میل کردی......ساعت 6.50 بود که دوتایی
یه جشن شلوغ پر سر وصدا واسه تولدت گرفتیم...مامان اسپیکر ها رو به لبتاب وصل کرد که ولوم بالا باشه
چون شما با آهنگ کردی بیشتر حال می کنی ....منم بیشتر آهنگ کردی انتخاب کردم.....اما جشن دو نفری مون فقط پخش موسیقی بود با صدای جیغ و هورا هورا و تولدت مبارک مامان....شما هم به وجد اومده بودی و مثلا می رقصیدی...خلاصه بعد یک ساعت که کلی خسته شده بودیم.......من شما رو به خوردن یک لیوان آب طالبی دعوت کردم....... آماده شدیم که بریم واکسن یک سالگیت رو بزنیم....که گوشی مامان زنگ خورد.....
زن عمو جون بودن.....واسه تبریک تولد شما تماس گرفته بودن....بهاره عزیزم ...هم بهتون تبریک گفت...کلی هم با هات صحبت کرد...بعد چون بابای مهربون کالسک وکفشای شما رو از ماشین بیرون نیاورده بود...
دوباره دوتایی...وبه سختی تا مرکز بهداشت رفتیم....بموند که بابا چون مطالبق معمول خودشون رسوندن
آخه مامان ...من دل و جراتشو ندارم ببینم که آمپولت می زنن......همه ی واکسنات و خانم پرستار به کمک بابا جون واست زدن....
خدا رو شکر واکسن 1 سالگیت خیلی خوب بود...نه تب کردی نه پات ورم کرد
خلاصه در مسیر برگشت...خاله ویدا و خاله شهناز هم طی تماس تلفنی تولد ناز دونمونو تبریک گفتن
بعدش خاله مهتاب هم تبریک گفت....نزدیک ظهر بود که مانی وشهلا تماس گرفتن شعر تولدت مبارک رو واست خوندن تو هم چون نشسته بودی و با هاشون (مثلا حرف می زدی)خودتو به نشونه رقص عقب و جلو می برد خلاصه امروز کلی زنگ پیامک واسه تبریک تولدت داشتیم
دایی مسلم " یک گل واست فرستاده بود همراه این متن ..... خواهر زاده گلم تولدت مبارک"
عمه مینا "ماه زیبای ما وجود نازنینت را به حضور پروردگار شاکریم و از اینکه آرامش وشادی سقفی را دو چندان کرده ای بسیار خرسندیم دورادور تو را غرق بوسه می کنیم برایت بالاترین دعاهاعزت وعاقبت بخیری رازیر سایه پدر و مادرتآ رزو می کنیم. آیلا جون خانمی تولدت مبارک صد سال زنده باشی"
دختر عمه حدیث "امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید گویی بساط عیش مدام به من رسید
نور ستاره ای در شب تولدش انگارکه فرشته ای از ازل رسید
تولد فرشته کوچکتون آیلاجان مبارک"
خاله حسنا هم ساعت 16:45 تماس گرفتن که تبریک بگن(اخه خانم طلا شما روز 5 شمبه 93.3.1 در این ساعت متولد شدی)ولی ما خواب بودیم...غروب دوباره زنگ زدن شما هم کلی باهاشون صحبت کردی
من می دونستم که خوابم می بره به بابا سپردم دقیقا اون ساعت از شما عکس بگیرن
آیدا هم تماس گرفت و علاوه به تبریک...در مورد جشن تولدت که ایشالا قراره اونجا بگریم صحبت کرد
بعد پدر بزرگ و مادر بزرگ هم تماس گرفتم وتبریگ گفتن" مادر جون می گفتن" آیلا....عزیز نازار تولدت مبارک...."
عمو رسول و زن عمو دوباره شب تماس گرفتن...عمو جون چون اول خردادین...کلی اس به بابایی دادن که اول خرداد, روز خردمندان....پیشگامان و و و ...مبارک"خلاصه مامان هر چی خوبی اینگار مال اول خردادی هاس
بعد شام هم همراه بابا رفتیم بیرون....یه لباس دوخترون ناز واست خردیم هر چند به قصد خرید نرفته بودیم...
راستی خیلی تنوع طلبی...لباس دوس داری وقتی که لباساتو عوض می کنم اگه لباسی که تنته دوس داشته باشی با دس بهش اشاره می کنی...لبخند می زنی همش به منو بابا نشونش می دی
بعده خوردن بستنی برگشتیم خونه
امروز واقعا برام یه روز متفاوت بود....همش احساس می کردم که ...همه دنیا امروز خوشحالن...امروز همه معنای خوشبختی رو حس می کنن.......لحظه به لحظه اشو با پارسال مقایسه می کردم ...و حالات رو با لحظه تولدت ...که رو تخت کنارم روی پارچه به پهلو گذاشته بودنت مقایسه می کردم...خوشبختی رو :ه با اومدنت صد جندان شده بود...لحظات شیرینی رو تو این یک سال باه داشتیم....پله پله مراحل رشدت...و ذوق وشوق ای که من وبابا واسه هر مرحله از رشدت داشتیم...اولین باری که دمر شدی...اولین باری ..که دست رو حیت شیر خوردن به سمت صورتم دراز کردی....اولین باری که سینه خیز به سمتم اومدی.....اولین باری که نشستی...اولین باری که روی دست وپاهات ایستادی...اولین باری که تونستی به کمک تخت روی زانوهات به ایستی......چهار دستو پا رفتنت....دست زدنت واسه اولین بار...ایستادنت...و راه رفتنت...و......ماماه می گم کلی ذوق شوق داشتیم آما واقعا قابل توصیف نیست.....عزیزم به همه اینا فکر می کردمو محکم تو بغلم فشارت می دادم...خدا رو به خاطر این همه خوشبختی شکر می کردم.....عزیز دلم ...من وبابا عاشقانه دوست داریم ...بابایی که خیلی بهت می باله همش ماشالات می کنه...خدایا بخاطره هدیه آسمونیت ازت ممنونیم
حالا هم در خواب نازی