یه شب بیاد ماندنی ویه صبح زیبا
شب جمعه بابا جون بیرون کار داشت تو که شبا 12 می خوابیدی یهو 10.30 خوابت برد
من هم 11 بعد از تمام شدن یانگوم خوابیدم
بعد که چشممو باز کردم دیدم تو بابا جونی باهم بازی می کنید
ساعت2.30 شب بود بابا هم خسته!!!
گفت ماشالا از 1.30 بیداره و پر انرژیه
منهمشدم..........آخه روز قبل هم نخوابیده بودی
منم دلم واسه بابت سوخت گفتم تو بخواب من بیدار می مونم
خلاصه هر کاری کردم تا 5.30 نخوابیدی
بعد که خوفتیدی من هم تلفن هارو سایلت کردماز برق کشیدم
ولی خانمی برعکس همیشه که حدود 9 بیدار میشی 7.50 بیدار شدی
ما صبحانه رو کنار تو خوردیم ماشالا خوابت که نمی برد...........تازه یه کار تازه یاد گرفته بودی
میتونستی سرتو رو زمین بذاری
مامان فدای چشمای خوشکلت بره نازنینم
واما قضیه کوسنها>>>>> واسه اینه که دیگه زیر مبل نری
وقتی سعی داری به رو شکم بیای انگار همین کارو می دونی !!!!!!!!
آخه یه بار که اینجا گذاشتمت رفتم تو حیاط و برگشتم >....پاهات زیر مبل بود