آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

آیلا خانم

کتاب

با بابا رفتیم واستون کتاب و کمی اسباب بازی گرفتیم...... وقتی می خوایم با هم بخونیم شما کتاب رو از من می گیری و می بندی و عکس رو جلدش رو نگاه می کنی البته ها اوایل اینطور بودی ......حالا اجازه می دی که یه بار کل صفحات رو نشونت بدم....بعد بار دوم خودت هم به عکسا اشاره می کنی ...
14 اسفند 1392

خانوم طلا و پارک

عزیز دلم بیرون رفتن رو دوس داری ولی پارک رفتن یه چیز دیگس......هنوز 9 ماهت نشده بود....به بابا گفتم: آیلا زیاد طبیعت رو از نزدیک لمس نکرده بریم پارک سر خیابون کمی گل و درخت و چمن و.... اینطور چیزا رو نشونش بدیم و براش توضیح بدیم شما با بابا رفتین یه چرخ ....چند مینی تو محوطه پارک زدینو اومدین بابا گفتن  فواره پارک رو دوس داشتی.......با لمس درخت وبرگ های شمشادا قیافت دیدنی شده بود بعد از چند روز دیگه...که هوا عالی بود ....رفتیم پارک من شما رو بردم تو محوطه ای بازی که بچه هارو ببینی....آخه وقتی بچه ها رو می بینی چهرت با لبخند رضایتت دوس داشتنی میشه بعد به سرم زد...کمی هم سر سره بازی کنی......عزیزم نی دونی چقدر دوس داشتی از ا...
14 اسفند 1392

9 ماهگی

نازنینم نفسم....عشقم 9 ماهه که شدی منم تشریفمو بردم سر کار...اولش سخت بود اما خدای مهربون همه چیز رو درس کرد.......وجود مادر جون یه نعمت فوق العاده بود....باورت میشه که مادر جون خیلی بهتر از منه.....کلی حواسش بهت هس.....تازه قبلا با لیوان آب یا آب میوه نمی خوردی ولی حالا بهتر شدی....مادر جون هر صبح باهات کلی بازی میکنه....به موقعه عوضت می کنه(هم مامی هم لباسات) بهت اجازه می ده خراب کاری کنی...مثلا وقتی صبحونه می خوره سفره بزرگترری پهن می کنه تو هم وسط سفره هر کاری دلت بخواد می کنی......بهت چای می ده که بخوری...... شما که قبلا با عدم تمایل کامل وبه زور  چند قاشق اونم فقط آب لیمو شیرین می خوردی اما حالا چنتا بهتر شدی .... ...
8 اسفند 1392

بالا رفتن از تخت

امروز 2 اسفند بود ,گل مامان<شما در 2 مین روز از نه ماهگیت...ماشالا تونستی از تخت بالا بری قصه این موفقیت!!!!!!!!!!!!! بابایی طبق معمول در  آزمونی که هیچ اطلاعاتی یا بهتر بگم دانشی در زمینه اش نداشتن شرکت کردن چون اوضاع خیلی خیط بود...با من تماس گرفتن که کمی کمکشون کنم منهم اومدم ....سرچ کنم...شما همین که چشمت به لبتاب افتاد به سمتش هجوم اوردی من هم به خیال خودم روی تخت در امونم ....آخه نی تونستی از تخت بالا بیای....اومدم وسط تخت ,تو اون شرایط سخت مشغول بودم شما هم بلا فاصله دمبالم کردی و اومدی دمبالم تو اتاق ...انگار خیلی دوس داشتی حتما به لبتب دس بزنی ....کنار تخت ایستاده بودی ...هی زور می زدی که بالا بیای......منم خرسند...ب...
2 اسفند 1392

3 اسفند

عزیزم فردا فصل جدیدی از زندگیمون شروع میشه مامان باید تشریف ببره اداره از چند روز قبل دوره آموزش شما شروع شده.........صبح خیلی زود از خواب بیدار میشم و می برمت پیش مادر جون..........اول کلی شیر می خوری بعد یواشکی میذارمت ومیام از 3 شمبه شروع کردیم.....شبه سه شمبه کلی ناراحت بودم کلی گریه کردم...همش نگات می کردم ....غصه می خوردم که باید تنهات بزارم....باید ازم دور باشی ....باید تا چند ساعت شیر نخوری....مامانم خیلی سخت بود خیلی........صبحش هم که با بابا جون بردیمت ...دوباره کلی گریه کردم...گذاشتمت و اومد صبحونت ویه سری از وسایلت ...مثل اسباب بازی,لباس,مامی و...رو به مادر جون دادم اول به خدای مهربون بعدش به مادر جون سپردمت ا...
2 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد